مـ18o81ـن



نقطه.

سر خط

.

.

.

نقطه.

سر خط

.

.

.

نقطه؟ سر خط؟

"شاید گفتنی نیست و شاید باید گفته شود، شاید از گفتنش باید خجالت بکشم و شاید آنقدر مضحک است که از این که باید از گفتنش خجالت بکشم، خجالت می کشم."

به نقطه ای رسیده ام که نمی دانم باید گذاشته شود و بروم سر خط یا چنان این پاراگراف لعنتی را ادامه دهم که از هجومِ حجمِ سنگینِ واژه هایش به سُتوه بیایم و یکباره خط بطلان بکشم روی همه ی پاراگراف های زندگی و آنی این چرک نویس را پاره کنم!

ادامه مطلب


دقیقا وسط همین نوشتنم یهو کل انرژیم خنثی شد که شاید دیگه نتونم مثل قبل بنویسم و دلم به قدری تنگ شد که کلمات دیگه جایی برای موندن نداشتن و نتونستم ادامه بدم. و الان به همین اکتفا می کنم که بگم خدا رو شکر، خدا رو شکر، خدا رو شکر همه چی خوبه و امیدوارم حال دل همه تون خوبِ خوبِ خوب باشه ^_^

ولی خب شاید بعدا اومدم کلی براتون پرحرفی کنم :دی

+ این پست صرفا جهت تیک خوردن دفتر حضور غیاب وبلاگی است.


نقطه.

سر خط

.

.

.

نقطه.

سر خط

.

.

.

نقطه؟ سر خط؟

شاید گفتنی نیست و شاید باید گفته شود، شاید از گفتنش باید خجالت بکشم و شاید آنقدر مضحک است که از این که باید از گفتنش خجالت بکشم، خجالت می کشم.»

به نقطه ای رسیده ام که نمی دانم باید گذاشته شود و بروم سر خط یا چنان این پاراگراف لعنتی را ادامه دهم که از هجومِ حجمِ سنگینِ واژه هایش به سُتوه بیایم و یکباره خط بطلان بکشم روی همه ی پاراگراف های زندگی و آنی این چرک نویس را پاره کنم!

ادامه مطلب


یه وقتایی وقتی یه متنی رو مثل این (http://castle.blog.ir/post/doc) میخونی با خودت میگی "چه قشنگ" و هِی پرت میشی تو دلت و انعکاسش رو می‌شنوی:

چه قشنگ.

چه قشنگ.

چه قشنگ.

انگار دلت مثلِ یه غار تنهاییه که توش یاری جایی رو به خودش اختصاص نداده و دِلانه‌هات رو هِی می‌شنوی و می‌شنوی و فقط می‌شنوی از پژواکشون، نه از درِ گوشی‌های دلبرانه. ولی اگه یار بود، وای که اگه یار بود. دیگه پژواک وانعکاس و غار و تنهایی رو نَمَنه؟ قبلِ حتی یه حرف؛ بـــغـــل!.

+ با گوشی پست گذاشتم، هر کاری کردم لینک نمی‌شد! (:

+ دیگه دلم خیلی تنگ شده. (((:


چه خوبه که هنوز دوستانی هستند که وقتی به یادشونم، اون‌ها هم به یادم هستند.

ممنونم از

پری نازنین که من رو به این بازی وبلاگی دعوت کرد و ممنونم از

آقاگل که این بازی رو بنیان نهاد تا چنین بدانم که در یادها مانده‌ام ((:

و خب من این نامه رو قبلاً نوشته بودم که در

وبلاگ آقای نئوتد منتشر شده بود اما در وبلاگ خودم نه؛ هم‌چنین از اونجایی که دلم برای پسر تاریکی تنگ شده، دلم میخواد دوباره این نامه مرور بشه. پس برای اولین بار این نامه رو اینجا می‌خونید:

ادامه مطلب


یه وقتایی وقتی یه متنی رو مثل این (http://castle.blog.ir/post/doc) میخونی با خودت میگی "چه قشنگ" و هِی پرت میشی تو دلت و انعکاسش رو می‌شنوی:

چه قشنگ.

چه قشنگ.

چه قشنگ.

انگار دلت مثلِ یه غار تنهاییه که توش یاری جایی رو به خودش اختصاص نداده و دِلانه‌هات رو هِی می‌شنوی و می‌شنوی و فقط می‌شنوی از پژواکشون، نه از درِ گوشی‌های دلبرانه. ولی اگه یار بود، وای که اگه یار بود. دیگه پژواک وانعکاس و غار و تنهایی رو نَمَنه؟ قبلِ حتی یه حرف؛ بـــغـــل!.

+ با گوشی پست گذاشتم، هر کاری کردم لینک نمی‌شد! (:

+ دیگه دلم خیلی تنگ شده. (((:


"در کارگه کوزه‌گری رفتم دوش"

دیشب به جهانِ هستی وارد شدم.

"دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش"

هر کسی یا مشغولِ خودش بود یا گهگاهی هم می‌خواست خبری از اسرار بگیره!

"ناگه یک کوزه برآورد خروش"

ناگهان یکی به خودش اومد و هُشیار شد:

"کو کوزه‌خر و کوزه‌گر و کوزه‌فروش!"

که کجاست اونی که من رو شکل داده و اونی که مالک منه و اونی که من رو می‌بره پیش خودش؟!

ادامه مطلب


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها